درباره دختری به نام گلربرگ که والدینش رو از دست میده و تو خونه یه ارباب کار میکنه و همه چی از اونجا شروع میشه که پسر ارباب از تهران برمیگرده و …
دانلود رمان ارباب
- بدون دیدگاه
- 961 بازدید
- نویسنده : بارون 12
- دسته : اربابی , ایرانی , عاشقانه
- کشور : ایران
- صفحات : 224
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : بارون 12
- دسته : اربابی , ایرانی , عاشقانه
- کشور : ایران
- صفحات : 224
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان ارباب
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- نقد و بررسی
- آنلاین
دانلود رمان ارباب
نان رو که دیدم… همش طلایی بود… از کارم راضی بودم.
لبخند میزنم…
پشت خود را دراز کنید و اجازه دهید در اثر لمس خشک شود…
گلبرگ… گلبرگ… کجایی؟
– خاله ژان کنار تنور
عمه خدیجه نفس نفس به داخل ایوان آمد.
– اون بچه اینجا چیکار می کنه؟ برو سمت در. همه آنجا هستند بیا پسر
ارباب این سرزمین
– خاله من کار دارم. باید نان را در پارچه ای بپیچم تا خشک نشود.
صدای اکبر در باغ پیچید. اومد…آقا
آمد…
عمه خدیجه مثل بقیه به سرعت از کنارم گذشت.
به درب خوش آمدید…
دیدم دو تا گوسفند دم در… و…اکبر آقا به سمتش می دوید.
به سمت آنها می رود …
دیگه نمیتونم ببینمش… واسه همینه که شین پر نون
بلند شدم و به آشپزخانه رفتم
افتادم…
پارچه تمیزی برداشتم و با حوصله نان را داخل آن گذاشتم. تموم شد ولی دیگه نمیخواستم برم باغ…
بنابراین به اطراف نگاه کردم و دنبال چیزی برای خودم گشتم
سبد با سبزیجات شسته روی زمین
مشغول بود… با تخته و چاقوی تیز… سر و صدای زیادی از باغ می آمد.
حرفم و خنده ام را شنیدم
نمی توانستم جلوی کنجکاوی خود را بگیرم، با همان دست و چاقو به سمت در آشپزخانه رفتم.
یواشکی رفتم تو باغ…
ابتدا متوجه یک ماشین سیاه رنگ در گوشه باغ شدم و صاحبش … پسری.
ارباب… او پسر قد بلندی است.
چهار شونه…از دور نمیتونستم صورتت رو ببینم…
بازگشت به سبزیجات…
چه کسی آمده تا آرامش را از این خانه بدزدد؟ همه در آشپزخانه هستند
همه مشغولند…
گلبرگ دستت رو تکون نده دختر این بشقاب برنج رو بگیر تا یخ نزنه.
– چشم
بشقاب برنجم را برمی دارم و آروم به سمت مهمانسرا می روم… با خودم می گویم.
برای یک نفر به اندازه صد نفر
چرا آشپزی میکنی؟
مضطربم…به در که میرسم سرم را خم می کنم و نمی روم.
استاد لطفا اجازه بدید زیر لب سلام کنم.
دیسک را دادم و گذاشتم روی میز… می خواستم از در بیرون بروم که صدایی شنیدم.
که مانعم شد…
– برگرد تا ببینمت
قلبم وحشیانه در سینه ام می تپد… کم کم دارد برمی گردد… سرم هنوز به پایین نگاه می کند.
با دستان لرزان روسری را جلو می کشم و مرتب می کنم. – به من نگاه کن
سرمو به زور بالا میارم
– نتونستم تو رو دم در ببینم.
– من … ام … من
عمه خدیجه به موقع می رسد و برای من می گوید: آقا این دختر زیباست.
من خیلی لاغرم… نمیتونم لبخند بزنم.
صاحب ابروهایش را بالا میبرد و لبخندی روی لبانش مینشیند.
خندید… خاله هم داره.
لبخند بزن
نمیدونم چرا همچین حسی دارم…خب طاقت ندارم نگاهش کنم…شوهر.
مشغول خوردن است…
اجازه می گیرم و بلافاصله می روم.
**************************
از شستن ظروف ناهار خسته شدم و به آشپزخونه برگشتم… همه روی زمین بودند.
نشسته بودند… زنی در فرزانه بود.
داشت گریه می کرد… خاله خدیجه هم خیلی ناراحت به نظر می رسید…
چه اتفاقی می افتد؟
فرزانه خانم با گریه گفت: کجا برم که این بچه تو شکمم باشه؟
خدیجه با لحنی ملایم گفت: «فرزانه.
بیرون نرو این دردسر ساز است.
آرام پرسیدم “چه اتفاقی برای عمه ژان افتاده است؟”
عمه با صدای خشن گفت: شوهرم از من خواست که خانه را ساکت کنم. تنها چیزی که نیاز دارم سه کارگر است.
صدای گریه های فرزانه دوباره در آشپزخانه می پیچد.
با نگرانی گفتم _چی شده خاله پس کجا برم چیکار کنم؟
با آه گفت. “نمیدونم دختر، نمیفهمم.”
**************************
من خیلی خسته ام. اما خوابم نمی برد.
چه روزی بود امروز! صبح خانه پر از هیاهو و هیجان بود، اما اکنون در حال غرق شدن است
ساکت…خداوند فقط من و اکبر آقا و عمه خدیجه ام را بیرون نکرد…
ارباب قبلاً با اربابان فئودال اطراف و کارگران اجیر شده مذاکره کرده بود.
خداوند کارگران را به آنجا فرستاد…اما
خب بازم تعجب میکنم چند نفر بیکار و آواره…
پشیمان شدم…خداوند مهمترین آدم های زندگیم را یک شبه از من گرفت…
به صورت لطیف و خسته خاله ام که کنارم خوابیده نگاه می کنم…
خداروشکر خاله هنوزم پیشم. روی چمن های باغ فندق کنار خانه ام خوابیدم، چشمانم را بستم و تسلیم شدم.
آفتاب داغ تابستان صورتم را نوازش می کند…صدای خش خش باد میان برگ ها برایم مثل لالایی است.
همینطور می ماند… نفس عمیقی می کشم و
لبخند ناخواسته ای روی لبانم نقش می بندد… روی قله آرامش به خواب می روم…
– اینجا چیکار میکنی؟
سریع چشمامو باز میکنم….چند بار پلک میزنم تا مکانم بیاد و
صورت مرد بالای سرم
بذار تشخیص بدم…اوه نه…خدایا!
سریع بلند شدم و گفتم: سلام استاد
استاد گفت و با دست به من اشاره کرد. اینجا پرسیدم
او چه کار می کند؟ … او هم این کار را می کند
دستمو گذاشتم روی سرم…یادم افتاد که روسریمو در باغچه برداشتم…موهام ژولیده
بوردن … سریع روسری رو برداشتم و بدون تکون دادن روی سرم انداختمش …
استاد با قدمی بلند به من نزدیک شد… نفسم حبس شده بود
لطفا نگاه کنید و تعجب کنید
چیکار میکردم… دستش رو برد تو موهام و یه برگ خشک بیرون کشید…