ماهرو یک زن جوان مذهبی و تنها دختر یک خانواده اشرافی است. زن جوان و زیبایی، یک شب قبل از ازدواج با پسری که دوستش دارد، سرنوشتش با حضور مردی ناشناس در جشن خانوادگی تغییر میکند.
او یک خویشاوند خونی است، خون بهای یک پیرمرد بیعرضه که حالا مورد لطف این معشوق قرار گرفته و با مردی رنجدیده و خشمگین روبرو میشود.
شاهی احمد خان، یک اشراف زاده کرد، یک تاجر جذاب و با اسم و رسم، که پس از سال ها بازگشته تا همسرش را پیدا کند…
دانلود رمان افسونگر مسترد
:🎀جادوگر برگردانده شده است… جادوگری که طرد شده است.
🍫ژانر: فامیلی، عاشقانه، مذهبی، اجتماعی و زناشویی
#بخش اول
فصل ۱
«آغازش…»
مادر جان میگوید بازی زندگی یک شرطبندی ناعادلانه است. یک نفر روبروی ما ایستاده، یک نفر که خشم، تلخی، گرما و سرما را تجربه کرده، همیشه در آستانه فروپاشی ورق را برمیگرداند و ما تبدیل به بازندههایی میشویم که حتی نمیدانیم کجا اشتباه کردهایم! امروز هیچکس از این فاجعه نمیتوانست زنده بماند.
دانلود رمان افسونگر مسترد
پدربزرگ روی صندلی کنار پنجره نشسته بود و هر چند دقیقه یک بار برای ریههای آسیبدیدهاش سیگار میکشید.
پدر دست مادرم را گرفته بود، هر چند دقیقه آه میکشید و اشکهایش را با دستانش پاک میکرد.
مادرم از صبح زود گم شده بود و تا الان کسی پیدایش نکرده بود.
از دیشب، ایمان بیشتر از صد بار زنگ زده بود و کلی پیام فرستاده بود که حتی حوصله خواندنشان را هم نداشتم.
با ضعف از جا بلند شدم و خواستم به حیاط بروم که بالاخره یکی با صدای مبارکش اسمم را صدا زد.
دانلود رمان افسونگر مسترد
-ماهرو جان
گلویم را صاف کردم و به سمتش برگشتم. -بله قربان؟ – دخترم، این موضوع مال سی سال پیشه. هرگز فکر نمیکردم که روزی این اتفاق بیفتد و رهبر طایفه احمد را پیدا کنند. دخترم…
چشمانم را بستم.
– من تنها دختر این طایفه هستم و خون بهای گناهان مردم خواهم بود! من توضیحات زیادی برای اتفاقات اطرافم و این دارم…
نفسم در سینه حبس شد و صدایم لرزید.
پدربزرگ ریش سفیدش را لمس کرد و آهی دردناک از سینه کشید.
دانلود رمان افسونگر مسترد
—ماهرو، ما در این سی سال نگذاشتیم دخترت به دنیا بیاید، اما مادرت نتوانست تو را از گدا شدن نجات دهد. تو تنها کسی هستی که تا حالا از خون سیر شده!
کمی آزرده و نافرمان، ناگهان صدایم از حد مجاز گذشت و بلند شد. – نمیخوای از این ایدهها و باورها در مورد وعده دست برداری؟ حواست هست داری با آینده و زندگی من بازی میکنی؟ تو توانایی پرداخت باج برای تبدیل شدن من به یک خونخواهی را نداری! مادرم به من هشدار داد که آرام باشم و صدایم را بالا نبرم. آهی کشیدم و سر تکون دادم. #پارت۲ لبم را گزیدم و این بار با درماندگی: —بابا یه چیزی به من بگو، چطور قبول کنم؟ -میدونم احمقم، ولی چاره دیگه ای نداریم. – فردا عروسی دارم، چه مسخرهبازیای! – ما آن را لغو کردیم. چشمام تا بناگوش باز شد و لبام از تعجب باز موند. مثل ماهی که از آب بیرون افتاده باشد، چند بار دهانم را باز و بسته کردم، اما صدایی از لب هایم بیرون نیامد. ازدواج من و ایمان منتفی شد!؟ اونا داشتن در مورد خراب کردن عروسی من حرف میزدن!
دانلود رمان افسونگر مسترد
آقا جان بلند شد و دستی به ریش سفید و بلندش کشید.
—تو پسفردا به عروسی شاهی احمد خان میآیی… من ندیدمش، فقط میدانم که قرار است به این کینه قدیمی پایان بدهی!
از پله ها بالا رفت و من هنوز وسط پذیرایی سرگردان بودم. بابا اومد جلو و شونه هامو گرفت. دستش را پس زدم، از او متنفر بودم. به سمت اتاقم دویدم. برخلاف بقیه اعضای خانواده، اتاق من در طبقه اول بود و سریع به آنجا رسیدم.
من عادت نداشتم برای همه چیز گریه کنم یا شکایت کنم و همیشه همان بار اول به حل مشکل فکر می کردم.
دانلود رمان افسونگر مسترد
چادری که گوشه تخت رها کرده بودم را برداشتم و سرم گذاشتم. خوشبختانه چروک نشده بود.
گوشیمو برداشتم و از خونه بیرون رفتم.
هیچکس از من سوالی نپرسید و برخلاف همیشه، بدون اجازه قدمی برنداشتم، بنابراین به حیاط رفتم و توضیحاتی دادم. به حیاط که رسیدم، ایمان را صدا زدم. انگار منتظرم بوده باشد، فوراً جواب داد: ماهرو کجایی؟
دانلود رمان افسونگر مسترد