دانلود رمان عشق ارباب

درباره دو خواهر دو قلو به نام ستاره و مهتاب است که مهتاب به طرز عجیبی کشته میشه و وصیتش این بوده که ستاره خواهرش کنار خانواده اش باشه حالا اون به خانه شوهرخواهرش میره و …

دانلود رمان عشق ارباب

ادامه ...

دانلود رمان عشق ارباب

ادامه ...

این همان چیزی بود که باعث شد به خودم بیایم و از راهرو بلندتر و سریعتر راه بروم و از خروجی بیمارستان خارج شوم. می خواستم فریاد بزنم، اما یادم رفته بود آن موقع به یک رهگذر مشت می زدم و او را دیوانه خطاب می کردم. او رفت، برای همیشه رفت. و آرزوی بزرگی که برایم باقی ماند این بود که بلند شدم، دستانم را دراز کردم و سرم را پایین انداختم. اوه زنم رو زدی من همه چیز دارم و با این حال هیچ ندارم. من او را زدم. شاید او متوجه شده بود که وضعیت من بدتر از بار اول است. یه قدم عقب رفتم و بدون هیچ حرفی بهش پشت کردم و به پارک رسیدم و شروع کردم به دویدن. در حین دویدن می خواستم باور کنم که او آنجا نیست. می خواستم خودم را آرام کنم. هنوز صدایش را می شنیدم، به سختی می توانستم صدایش را بشنوم که از من می پرسید. من در شوک بودم و از مهتاب پرسیدم برای من زندگی کن. او از او خواست تا مهتاب شود و درس های زندگی به او بیاموزد. هوای سرد گزنده ای به صورتم خورد و قطره ای باران روی گونه ام افتاد. پوزخندی زدم و با سرعت بیشتری دویدم که آسمان مثل قلب من شروع به باریدن کرد. من ایران را ندیده بودم. این سورپرایزی نبود که می خواستم. مهتاب مرا غافلگیر نکرد. خسته از دویدن، به درختی در پارک تکیه دادم. بعد به نیمکت نگاه کرد. آن روز پویا را دیدم که جلوی پای من زانو زده و منتظر نگاه من است. پویا شب و روز من شدی به مرز صبرم رسیدم و با لبخند شیری به چشمام نگاه کرد. پویا با من ازدواج می کنی ستاره ی نفسم در سینه ام حبس شده بود؟ من هرگز آن دختری نبودم که قرمز یا سفید شود و رنگ عوض کند. به جای خجالتی بودن، لبخندی زدم و دندان هایم را نشان دادم. برایم سخت بود باور کنم که پویا چنین آدمی باشد. دوست داشتم دوست خوبی چنین پیشنهادی بدهد، لبخندم عمیق تر شد.

باورم نمیشه پویا از من میخوای باهات ازدواج کنم پویا خندید دیوونه به من نگاه کن تو منو به زانو در آوردی این کافی نیست. من به عشق اعتقادی نداشتم … پویا همیشه با من بود و من او را مثل یک حامی که همیشه از من مراقبت می کرد دوست داشتم … وقتی تلفن همراهم زنگ خورد دلم می خواست چیزی بگویم … فضای عاشقانه ما این بود خراب شده با همان لبخند صورتم را کنار زدم و به شماره نگاه کردم. با دیدن شماره آناهیتا تعجب کردم. به ساعت نگاه کردم و دکمه پاسخ را فشار دادم. به جای صدای شاد آناهیتا… لبخند را از روی لبانم پاک کرد… تا به خودم آمدم کوله پشتی در فرودگاه بودم و به سمت هواپیما می رفتم و به شدت نفس می کشیدم ، که می خواست مرا بردارد… رفتم… هوا شروع به تاریک شدن کرد و دو ساعت روی نیمکتی نشستم… حلقه ای که در دست داشتم روی زمین بود که افتادم دستم را روی صورتم گذاشتم و حلقه را از روی زمین برداشتم و دوباره تلفنم زنگ خورد و توجهم را به آن معطوف کردم و روی زمین نشستم و دوباره به رویاهایم افتادم چشمام مثل یه فیلمه وقتی به نرگس افتادم که دستش را روی دهانش گرفته بود و رو به رویش به دکتر نگاه می کرد… با قدم های ارزان و خسته به آنها نزدیک شدم و با شنیدن صدای دکتر از حرکت ایستادم. دکتر خونریزی داخلی داره حداقل یکی دو ساعت دیگه امیدی به زنده موندن نیست… ضربه به سر همه امیدها رو از بین برده… فقط یه چیزی میتونم بگم… ببخشید گوشیت دوباره زنگ خورد. آن کابوس مرا ترک کرد… و من زانوهایم را در آغوشم جمع کردم… پارک ساکت بود، هوا تاریک تر، باران خفیف تن خسته ام را آرام می کرد، اما دردی از آن کاسته نشد تلفن

میگفتم ستاره سریع بیا منتظر خواهرت دیر نکنی منتظرم نبودی و من آخرین لحظه رسیدم با دیدن چشمای درخشانت گلم سرمو به طرف دیگه چرخوندم و حلقه رو تو دستم قلاب کردم. و چشمانم را بستم و به اتفاقی که چند ساعت پیش افتاد فکر کردم… با نزدیک شدن به اتاق 104 که گکو محبوبم روی پاهای ارزان قیمتم آرمیده بود، دست لرزانم را به سمت دستگیره در بردم و آهسته… باز کردم. درب در را باز کردم، آن صدای زیبا و ملایم در فضای خالی اتاق که فقط یک وسیله بود طنین انداز شد، مهتاب نیامد، به در تکیه دادم و در را بستم… با ناراحتی به مهتابی که روی اتاق بود خیره شدم. تخت… از درد ناله کرد و همین ناله کافی بود تا من را بالای سرش بایستم… چشمانش را بست و لبخند زد. مهتاب مثل همیشه چشمان پر اشک نازنینش را باز کرد و بدون لبخند به چشمانم نگاه کرد مهتاب گفت چقدر دوستت دارم دلتنگم شدی دلم برایش تنگ شده بود اشکی را که از گوشه چشمش چکید با انگشت اشاره اش گرفت و لبخندی زد و گفت که قرار نبود با هم باشیم، همان لبخند ملایمی روی لبانش نشستم و او صورت آسیب دیده اش را برگرداند الان نمیخوام ببینمت، میخواستم غافلگیرت کنم.

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای مطالعه کامل رمان کلیک کنید

ما یک موتور جستجوی رمان هستیم
اگر رمان شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از واتس اپ یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.