دربارهٔ دختری به نام ثنا است که در خانوادهای مذهبی رشد کرده؛ خانوادهای که هیچگاه نمازشان قضا نمیشود. با این حال، ثنا بهدلیل قانونی نانوشته در میان اعضای خانواده طرد شده است. این وضعیت در نهایت توسط فردی تغییر میکند که ثنا هرگز تصورش را نمیکرد.
دانلود رمان غربت تنهایی
- بدون دیدگاه
- 160 بازدید
- نویسنده : مهسا فرخیان
- دسته : عاشقانه , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 427
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : مهسا فرخیان
- دسته : عاشقانه , ایرانی
- کشور : ایران
- صفحات : 427
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان غربت تنهایی
- رمان اصلی بدون حذفیات
- قبل از دانلود فیلتر شکن خود را خاموش کنید
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- نقد و بررسی
- آنلاین
دانلود رمان غربت تنهایی
ثنا دختری است که در خانواده ای مذهبی بزرگ شده است. خانواده ای که در آن یک نماز هم ترک نشد، اما طبق قانون نانوشته، صنا توسط اعضای خانواده طرد شد. این قانون بالاخره توسط کسی شکسته شد که حتی یک روز به آن فکر نکرده بود… مقدمه: چرا فکر کرد؟ قلب غرق باران؟ یا کوه غم که در دلش جمع شده بود؟ برای چی باید گریه کنه؟ غم دیداری که تا قیامت ادامه داشت؟ یا زخم نمک آلود نمازگزاران؟ پس خدا کجاست؟ سجده ها مال خداست؟ شب به شب به نام خدا زندگی کنیم. شب به شب سجده کنیم، توبه کنیم و سحرگاهان به نام خدا بندگانش را سنگسار کنیم!!! طمع و ظلم به جای خدا حکومت می کند…^.
دانلود رمان غربت تنهایی
بسم الله الرحمن الرحیم. هر چه بیشتر به ساعت مشکی که مچ سفید ظریفش را قاب می کرد نگاه می کرد، ثانیه ها خسته تر می شدند. از آن روزهایی بود که حوصله هیچ چیز و کسی را نداشت و همسرش وقتش را می گرفت. وقتی به خانم تقپور، معلم فیزیک نگاه کرد، حالش بد شد. او هرگز علاقه ای به یادگیری نداشت، اما چه کسی به علایق آنها توجه کرد؟ همیشه باید جلو می رفت و مطابق میل دیگران زندگی می کرد، حتی در انتخاب رشته هم نظر برادرش حسین از نظر خودش مهمتر بود. او از فیزیک، زیست شناسی و شیمی متنفر بود و حالا در سال یازدهم دبیرستان مشغول تحصیل در رشته علوم تجربی بود. نمرات در کارنامه او نشان می داد که او بی علاقه است. او عاشق کارهای هنری، موسیقی و رقص رنگ ها در نقاشی، صدای چرخ خیاطی و پختن انواع دسرها و غذاها بود، البته به جز غذاهای ایرانی.
دانلود رمان غربت تنهایی
او می خواست در یک مدرسه فنی و حرفه ای تحصیل کند تا بتواند هنر اسیر شده خود را توسعه دهد و به جهانیان نشان دهد. اما حالا سر کلاس فیزیک می نشیند و مدام قوانین نیوتن را کم و زیاد می کند و به ضریب اصطکاک فکر می کند. او از جاذبه می گوید و تغییر شکل نیروها را محاسبه می کند و معتقد است که واقعاً در این کلاس ها زندگی دارد. بالاخره بعد از یک ساعت و نیم ایستادن، معلم فیزیک، معاون مدرسه، احساس کرد که می خواهد زنگ را بزند تا او را رها کند. با هر زنگ پایانی که به او وعده بازگشت به خانه را می داد، احساس می کرد پرنده ای از قفس رها شده است. او انجام داد. تمام کیفش را برداشت و روی دوشش روی چادر دانش آموزی انداخت. نگاهی به مژگان کرد و گفت: ای بابا حالا بهش بخواب تا شب. مژگان به غر زدنش عادت کرده بود، همیشه همینطور بود
دانلود رمان غربت تنهایی
بی حوصله و بی قرار. با اخمش لبخند زد. اینطوری به من فشار نیاور، بگذار قلم مدادم را کنار بگذارم، نترس خانم فریبایی، از زدن زنگ پشیمان نمی شود، بیا سر کلاس با ما همراه شو». بالاخره زیپ کیفش را باز کرد و در دستش گرفت. “بیا برویم، تمام شد. اگه میخوای بری مسافرت خسته نباشی فکر کنم یه ماه وقت داری تا وسایلت رو جمع کنی خیلی هیجان زده ای. معلوم نیست بیرون چه خبر است که اینقدر می ترسی و می ترسی فرار کنی.» او برای آخرین بار آرایش خود را در آینه باربی شکل کوچکش انجام داد و وقتی راضی شد که حتی یک تار مو از آن نیفتاده است، مدرسه را ترک کردند.
_آخه ما از این زندان هارون و رشید آزاد شدیم.
_اگه وقت نداری چرا میای مدرسه؟_ هزار بار پرسیدی
هزار بار به شما گفته ام که به این موضوع علاقه ای ندارم، اما مجبورم. سریع برویم، چون برادرم منتظرش است. او الان عصبانی است و من همیشه دیر می کنم.
سپس سرعت خود را افزایش داد و مژگان را با سرعت بیشتری به راه افتاد.
_بس کن ثنا دستم درد میکنه بابام عجله نداره بابا.
دانلود رمان غربت تنهایی
از حیاط مدرسه که بیرون می رفتند سرش را با احتیاط بالا گرفت تا نگاه مستقیمش باعث عصبانیت محمد یاسین نشود. بین ماشین ها بالاخره ماشین محمد یاسین را پیدا کرد و در آنجا خواهر کوچکترش را به دقت زیر نظر گرفت.
_تو محمد یاسین اومدی دنبالم من میرم مژگان.
ان شاالله الان خدا حفظم کنه سریع با مژگان دست داد و بدون اینکه منتظر جوابی بماند با سر خمیده و قدم های کوتاه و سریع به سمت ماشین رفت. سوار شد و نگاهی به محمد یاسین انداخت.
_سلام داداش
_چرا با این دختر میری بیرون؟
به اخم محمد یاسین نگاه کرد و در ماشین را بست.
_همکلاسیه نمیتونم جایش رو بذارم.
_چرا نمیتونی اینکارو بکنی؟ چند بار باید بهت بگم که این دختر رو دوست دارم؟
دانلود رمان غربت تنهایی