درباره ملورین ، یه دختر ساده اما خیلی شیطون که به دنبال علت مرگ خانواده اش است که تو این مسیر …
دانلود رمان ملورین
- بدون دیدگاه
- 1,075 بازدید
- نویسنده : نفیسه نوروزی
- دسته : ترسناک , ایرانی , معمایی
- کشور : ایران
- صفحات : 2 جلد
- بازنشر : دانلود رمان
- جلد 1 و 2 قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : نفیسه نوروزی
- دسته : ترسناک , ایرانی , معمایی
- کشور : ایران
- صفحات : 2 جلد
- بازنشر : دانلود رمان
- جلد 1 و 2 قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان ملورین
- رمان اصلی بدون حذفیات
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- نقد و بررسی
- آنلاین
دانلود رمان ملورین
صدایی که از طبقه پایین می آمد مرا بیدار کرد و با ناله از رختخواب پریدم. صدای عبدیس و آرمیس بود. با خودم گفتم آه، باورم نمیشه که نمیذاری شورتمو در بیارم… به سمت آینه رفتم و به چهره گیجم نگاه کردم. یک پیراهن بلند و بلند تا ران که عکس گربه ای چشم آبی روی آن بود به سمت او کشیده شده بود و شانه هایش از یقه لباسش مشخص بود. موهای من: داشتم موهایم می ریخت. و پدرم چشمام تار شده بود حوصله انجام هیچ کاری نداشتم دمپایی فرش خرگوشی ام را پوشیدم و پاهایم را تکان دادم. من از حرکت گوش های خرگوش روی دمپایی خوشم می آید. رفتم برای سرویس اتاق. صورتم را شستم. از اتاق خارج شدم.
با ناراحتی از پله ها پایین رفتم، شما دوتا نه شغل دارید، نه زندگی دارید، همه اینجا هستید؟ عبدی فضول هستی؟ با صدای بلند گفت دستم را دراز کردم و دمپایی ام را درآوردم و به سمتش پرت کردم… می خواست فاصله اش را حفظ کند که دیر شده بودم و دمپایی به شدت به او برخورد کرد. مشتی به وسط پیشانی او زدم. خندید و دستش را روی پیشانی اش گذاشت. عبدیس: از هوش رفت…آهسته و موذیانه به سمتم آمد. ماهرک داشت از آشپزخونه خارج میشد به سمتش دویدم و پشتش پنهان شدم. ماهرک باید صبحانه بخوری دیر میرسی. راست می گفت دیر بیدار شدم. عبدی دیگر اهمیتی نمی دهد و به آشپزخانه رفت. گونه ماهرک را بوسیدم و چشمکی زدم و به آشپزخانه رفتم. آرمیس داشت خودش چای شیرین درست می کرد. روی این نشستم لطفا برای من هم درست کن آرمیس لبخندی زد و گفت: صبح بخیر گاه گازو و دوباره شروع کرد به هم زدن چای. السیس و عبدیس دوقلوهای همسان نیستند و خیلی شبیه هم نیستند.
حتی رفتار و اخلاق. آرمیس دختری خجالتی، ملایم و سرکوب شده بود. اما عبدی یکی از آنها بود. من از زمانی که پدر و مادر و خانواده ام را از دست دادم تنها بودم، اما توانستم از تنهایی که از زمان آشنایی با عبدیس و آرمیس در دبیرستان احساس می کردم رهایی یابم. من آنها را خیلی دوست داشتم. من چیزی از پدر و مادرم به خاطر نداشتم. تنها چیزی که آن شب از آنها به یاد دارم غم و اندوه بود. هرگز از خاطرم محو نخواهد شد. اگه ماهروک نبود نمی دونم امروز چی می شد… خودم را مدیون این زن مهربانی می دانستم که مرا بزرگ کرد. مرسی ماهلوک دوستم ماهروک بنوش عشقم عبدی هنوز داشت میخورد.
من آماده می شوم، تو صبحانه را زود تمام می کنی، امروز دیر می شود، بهمن پوستمان را می سوزاند و به سمت پله ها دویدم. از دو پله بالا رفتم و در اتاقم را باز کردم. من عاشق اتاقم بودم تمام تزیینات به دلخواه من بود. دکور آبی-کرم آرامش بخش اتاقم واقعا مرا آرام کرد. به سمت کمد بزرگ سمت راست رفتم و در را باز کردم. یک کت ساده آبی تیره را از روی لباسم بیرون آوردم و شلوار جین و ماسک آبی تیره ام را روی تخت گذاشتم. آماده است. رفتم سمت آینه موهام رو با الاستیک بالای سرم بستم و یک تار مو از ماسک بیرون آوردم. یک گل رز صورتی کم رنگ به لب های بی جانم زدم و به خودم در آینه نگاه کردم. دوستانم همیشه به من حسادت می کردند. چشمان آبی من بیشتر از همیشه برجسته بود. صبح ها معمولاً صورتم خیلی رنگ پریده و بی روح بود که همیشه عصبانی ام می کرد.