دانلود رمان همخونه اخموی من

درباره هامون بهداد تاجر جواهرات و فارق التحصیل رشته طراحی از دانشگاه استنفورد که به ایران برگشته و اتفاقی استاد کلاس یکی از واحد های درسی دلوین میشه که  …

دانلود رمان همخونه اخموی من

ادامه ...

دانلود رمان همخونه اخموی من

ادامه ...

دلم برای بودنت تنگ شده!
من همانی هستم که تو به آن می گویی “ماه”…
بالاخره دانشگاه ها باز شدند و امروز اولین روز کلاس هاست
می توان
خیلی هیجان زده بودم و می خواستم سریعتر و با محیط بروم.
شناختن
از روی تخت گرم و نرم بلند شدم و با آب به حمام رفتم.
سرد، چند سیلی به خودم زدم تا برای تعطیلات خوابم ببرد.
بیشتر اوقات تا دیروقت بیدار می مانم و فیلم، کتاب یا رمان می بینم.
می خواندم و صبح دیر از خواب بیدار می شدم.
بعد از شستن صورتم، موهایم را باز می کنم و از اتاق خارج می شوم.
من خیلی بلند جیغ زدم
_سلام صبح بخیر عزیزم صبح بخیر عشقت بیدار شد
شما کجا هستید
صدایش از آشپزخانه می آید.
_سلام صبح بخیر عزیزم کسی میشناسه
وارد آشپزخونه شدم و محکم روی بغلش بوسیدم.
عشق به من نگاه کرد و گفت
عزیزم من میرم دلوین بشین صبحانه برات آماده کردم بخوری.
استراحت کنید
به خدا زمزمه کردم و سر میز نشستم و گفتم بچه تخم من است.
مرغ عسلی را آورد و روی میز گذاشت و بعد آب پرتقال و شیر.
مات و مبهوت نگاهش کردم و اخمی کرد و گفت
_تو بخور با من حرف نمیزنی
خندیدم و بهش چشمکی زدم و با هم شروع کردیم به خوردن.
بعد از خوردن صبحانه، میز را تمیز کردم و به اتاقم برگشتم.
آماده شدن برای رفتن به دانشگاه و بی بی مثل همیشه.
او به پاسیو رفت و از باغ و گلدان هایش مراقبت کرد.
رفتم تو اتاقم و جلوی آینه نشستم، براش و موهام رو برداشتم.
به آرامی شانه هایم را بالا انداختم و بعد آن را به دم اسبی کشیدم.
بلند شدم و به سمت کمد لباسم رفتم، کت مشکی که بالای زانوم بود، ماسک مشکی و ساق مشکی ام را درآوردم و روی تخت دراز کشیدم.
او را ترک کردم و یکی یکی لباس هایم را عوض کردم و کت و شلوارم را پوشیدم.
جلوی این ایستادم و ماسک را روی سرم گذاشتم، واقعاً خندیدم.
من اصلا از دانش آموز خوشم نمی آید، گرایش را دوست دارم.
رژ لب را گرفتم و روی لبم گذاشتم و در آخر ریمل زدم.
روی مژه هام کشیدم که چشمامو صد برابر جذاب تر کرد.
چون موهام محکم بسته شده بود چشمام بلندتر شد.
بود…….
[صبح 11:00 10/12/2022] هم اتاقی من با اخم
#هم اتاقی_اخمویی من
#قسمت_2 برگشتم و کیفم را از کمد و یک کتاب از کتابخانه ام گرفتم.
شعر فروغ فرحزاد را با دفترچه به عنوان مرجع در نظر بگیرید.
کیفم را گذاشتم، اتاقم را نگاه کردم و در را بستم.
و به سمت در خروجی رفتم و کفش کتانی مشکی ام را پوشیدم و رفتم بیرون
از خانه خارج شدم، بی بی با گلدانش مشغول بود و به او نزدیک شدم.
خم شدم و لباش رو بوسیدم و گفتم
_ باشه عزیزم من دارم میرم مواظب خودت باش من برمیگردم
بلند شد و دست هایش را شست و بغلم کرد صدایش عصبانی بود.
و گفت
_بذار دورت بگیرم دخترم، مواظب خودت باش، گوشی رو قطع کن
صدا
_خدا نکنه عشقم مواظب باش عزیزم فقط بی سر جواب ندادم
در کلاس من گیر نده، به من زنگ نزن
_حوصله این حرفا ندارم زنگ زدم جواب بده وگرنه من میام
آن دانشگاه
خندیدم و فکر کردم اگر بی بی به دانشگاه بیاید خیلی خوب می شود.
گفتم یه لحظه صبر کن مادر.
با عجله وارد شد و طولی نکشید که با قرآن و یک کاسه آب از راه رسید.
خندیدم و گفتم
بی بی من میرم دانشگاه مسافرت نمیرم.
_حرف نزن بیا از زیر قرآن بیرونت کنم.
سری تکون دادم و از زیر قرآن رد شدم، آهسته زمزمه کرد: خدایا.
مواظب دخترم باش من فقط همینو دارم
به دعاهای قشنگش لبخند زدم و از حیاط بیرون رفتم.
کاسه آب را پشت سرم ریخت، همین کار را کرد که داشتم می رفتم.
مدرسه همینطور بود تا اینکه از خیابان رد شدم و دم در پیچیدم.
بود
دستش را فشردم و بوسیدمش.
فرستادم و پیچیدمش……….[ب.ظ 12:47 12/12/2022] هم اتاقی ام اخم کرد
#هم اتاقی_اخمویی من
#قسمت 3
رفتم ایستگاه اتوبوس و به محض رسیدن اتوبوس رسید.
و سوار شدم، مدتی ماند و چند دقیقه بعد رفت.
ساعت بعد متوقف شد، خوبیش اینه که ایستگاه نبش خیابونه.
دانشگاه بود
از اتوبوس پیاده شدم و به سمت دانشگاه رفتم.
من کردم
هوای پاک، باد تازه و خش خش برگ ها.
افتادن و له شدن درختان زیر پایم حس خوبی به من دست داد.
راه طولانی و زیبا با درختان زرد و نارنجی بود.
تراژدی زیبایی خلق کرده بودند.
در پیاده رو دانشگاه دختر و پسر زیادی حضور دارند.
آنها می رفتند و ماشین ها با سرعت در خیابان می رفتند.
از کنار دختر و پسرهایی که وسط پیاده رو ایستاده بودند گذشتند.
با احتیاط رد شدم و به راهم ادامه دادم. 5 دقیقه بعد به در ورودی دانشگاه رسیدم. از بغل دستی از ماسکم بیرون آوردم.
از حراست رد شدم و وارد شدم، به محض ورود خیلی ها به من نگاه کردند.
آن را در خودم حس کردم، سعی کردم اهمیتی ندهم و مستقیم به سمتش رفتم.
من به ساختمان کلاس می روم.
به ساعت مچ دستم نگاه کردم، 10 دقیقه مانده به کلاس.
داشتم شروع می کردم
زیر نگاه دختر و پسر و حرف هایشان
از حیاط دانشگاه گذشتم و به سمت خیابان وارد ساختمانمان شدم.

پله ها
به سمت دومی رفتم

طبقه دوم و به راست پیچید.
با شنیدن صدای دختر و پسر در راهروی کلاس سرم را بلند کردم.
من قیافه خیلی از پسرها را دیدم که خیلی خوشحال بودند.
عجیب بود و اینکه دختران زیادی دور او جمع شده بودند بی اهمیت بود.
از کنارشان رد شدم و به سمت آخرین صندلی ها وارد کلاس شدم.
رفتم و نشستم
طولی نکشید که کلاس پر شد و دختر و پسرهای زیادی وارد کلاس شدند.
پس هر که بیاید و بنشیند همه سرشان را برمی گردانند و به من نگاه می کنند.
دفتر و خودکارم را بیرون می آوردم و چهره ای نامفهوم می کشیدم.
به قیافه و حرف هایشان اهمیت نمی دادم.
دختری از مغازه کنارم نشست و زمزمه ای به من سلام کرد.
با اخم بهش دادم هم اتاقی ام، ][AM 9:38 12/14/2022
#هم اتاقی_اخمویی من
#قسمت_4
طولی نکشید که مردی در اواخر 40 سالگی وارد کلاس و همه شد
با احترام بلند شدیم و دوباره نشستیم.
خودش را معرفی کرد و یکی از روش های تدریسش را گفت که آن موقع بود
از هر جلسه به بعد از ما می پرسد ببینیم چیست
راست میگن یا نه؟
و سپس شروع به خواندن اسامی حضور و غیاب کرد، به
اسم ها را بخوانید تا به اسم من برسید…
دلوین بهداداز روی صندلی بل

بلند شدم و به استاد نگاه کردم.
گفتم استاد سرش را از روی کاغذ بلند کرد و به من نگاه کرد.
دوباره سرش را بلند کرد و با دقت به من نگاه کرد.
خجالت کشیدم و به بچه های کلاس نگاه کردم.
متوجه شدم مثل یک معلم به من نگاه می کند، اخم کردم و سرم را پایین انداختم.
انداختمش و نشستم
به محض اینکه نشستم گوشیم زنگ خورد.
وای، وای، یادم رفت با سکوت معاشقه کنم، بدتر از این، فراموش کردم
بی بی بگو حالم خوبه و وقتی رسیدم سریع از کیفم بیرون آوردمش و
ساکتش کردم و از معلمی که به من اخم می کرد عذرخواهی کردم.
گفتم
چیزی نگذشت که دوباره گوشی در دستم لرزید و شکست.
باید جوابش را می دادم اما معلم اهمیتی نمی داد.
وقتی گوشیم دوباره توی دستم لرزید، آهی از روی آسودگی کشیدم.
دعا می کردم این جلسه آموزشی تمام شود و انگار خدا صدام بود.
او به صحبت های معلم گوش داد.
خب میتونی بری
معلم کلاس را ترک کرد و من بلافاصله وسایل را در کیفم گذاشتم.
من از کلاس فرار کردم و بچه ها دنبالم دویدند.
گوشیمو در آوردم و زنگ زدم خونه.
همین که جواب داد گفتم: سلام عشقم، خوبم، ببخشید یادم رفت بگم.
من رسیدم
صدای پسرها و دخترها را می شنیدم که پشت سرم صحبت می کردند.
_ خب حتما دوست پسر داره واسه خودش یه عروسکه
اوه، او بدن سکسی دارد.
_دهن سرویس علی باشو نگاه میکنه
_بچه ها من خیلی دلم میخواد. این یک تکه سکسی از بدن و صورت است.
ناز و عروسک
_ اما ای اون چشما!
ابروهایم خیلی سفت شده بود و به پاهایم انرژی بیشتری می دادم.
ساختمانمان را خراب کردم

ادامه ...
واتس اپ
تلگرام
فیسبوک
توییتر

13 دیدگاه دربارهٔ «دانلود رمان همخونه اخموی من»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای مطالعه کامل رمان کلیک کنید

ما یک موتور جستجوی رمان هستیم
اگر رمان شما به اشتباه در سایت ما قرار گرفته و درخواست حذف دارید
از واتس اپ یا ایمیل زیر به ما اطلاع دهید تا سریعا حذف کنیم

برای پشتیبانی میتوانید از تلگرام ، ایمیل یا فرم تماس با ما در ارتباط باشید

فرم تماس با ما

[contact-form-7 id=”3211″ title=”فرم تماس”]

برای بازیابی رمز عبور از اینجا اقدام کنید.

در سایت عضو شوید

اگر عضو هستید از اینجا وارد شوید.