درباره رابطه عاشقانه رادین و نهال است که یک روز اتفاق بدی برای نهال میوفنه و …
دانلود رمان کوچولوی شیطون
- بدون دیدگاه
- 69 بازدید
- نویسنده : نونیم
- دسته : عاشقانه , ایرانی , بزرگسال
- کشور : ایران
- صفحات : 929
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- مشخصات
- نویسنده : نونیم
- دسته : عاشقانه , ایرانی , بزرگسال
- کشور : ایران
- صفحات : 929
- بازنشر : دانلود رمان
- قرار گرفت
- باکس دانلود
دانلود رمان کوچولوی شیطون
- رمان اصلی بدون حذفیات
- قبل از دانلود فیلتر شکن خود را خاموش کنید
- این رمان هارو حتما بخون عالین
- نقد و بررسی
- آنلاین
دانلود رمان کوچولوی شیطون
باید به چشمهای دایان برسم… هی، چشمهایت را ببند.
من هم چشمهایم را میبندم.
تا رودین بتواند بشکند… با آن زشتی…
دیشب دیدم که چطور به دایان نگاه میکرد.
حتماً داری به این فکر میکنی که حالا من و دایان چطور میتوانیم این کار را انجام دهیم.
تا امشب حسابی دوش گرفتم…
چندین بار موهایم را شستم تا بوی شامپو توی موهایم رودین را دیوانه کند.
برای امشب نقشه داشتم…
لباسهایم را مرتب کردم و توی رختخواب پریدم… چند بار پریدم.
چند شلوار چرم مشکی با یک بلوز سفید برداشتم.
لباس زیر هم نپوشیده بودم.
بدنم مثل یک خارجی سفت و زیبا بود.
سینههایم بدون سوتین گرد و بالا بودند.
به این زیباییها لبخند زدم.
به همه سلام کردم.
من هم به دایان خوشامد گفتم و روی مبل نشستم.
رودین از دستشویی بیرون آمد و به اتاق من رفت.
با نگرانی لبم را گاز گرفتم که صدایش بلند شد. ای وای. یه گریه…
چطوری با این دوام آوردی؟
بگو…
همزمان تلفنم زنگ خورد.
پیامکی داشتم:
“شاهزاده من.”
نهال، بیا اتاقم… فهمیدی؟
لجبازی نکن…
لب هایم را لیسیدم و نگاه سنگین دایان را به سمت اتاقم دیدم.
خارج شدم…
وارد شدم که دستم را کشید و در را بست.
رادین: “این چه وضع لباس پوشیدن برای نهال است؟”
ابرویی بالا انداختم و سینه ام را به دیوار تکیه دادم.
نهال: “ببخشید، از کی تا حالا باید از شما اجازه بگیرم؟”
رادین: «نهال، این بازی بچهگانهی خودت را بس کن… سوتینت را دور انداختی یا چی؟
کاملاً مشخص است که زیرش چیزی نپوشیدی.
یا این شلوار چرمی سهبعدی کاملاً تو را نشان میدهد؟
نهال: حتماً میخواهم وقتی میپوشمش، کش بیاید.
بعدش، به من کاری نداری.
میفهمی؟ به سمتم خم شد و دستش را روی دیوار کنارم گذاشت…
رادین: دوباره بگو؟
لبهایم را به دهانم بردم و آرام بوسیدمشان.
با صدای بلند گفتم: «به تو ربطی ندارد!»
رادین: نهال
به من نگاه کن.
سرم را بالا آوردم و لبهایش به لبهایم فشرده شد و با شور و اشتیاق او را بوسیدم.
وقتی لبم را گاز گرفت، بدنم داشت داغ میشد.
با حرص خودم را کنار کشیدم و او نفس نفس زنان به من نگاه کرد.
نهال: ازت متنفرم… ازت متنفرم.
میفهمی؟ نزدیکتر بیا.
از دستت خسته شدم، پسرعمو.
رادین، عصبانی، دستش را روی گلویم گذاشت و گفت،
گازت گرفتم که دهنت رو باز نکنی و حرف نامناسبی نزنی.
تو کاملاً مال منی…
اگر بخواهم، میتوانم به تو ثابت کنم.
مطمئن شو کسی که باهاش لاس میزنی هرزه نیست.
چون هیچ پسری یه دختر دست دوم رو قبول نمیکنه…
تو هرزهای… نه دختر… میفهمی؟ با نفرت زمزمه کردم.
نمیخوای منو بزنی.
من هرزهام؟ ههههه.
من فقط سادهلوح بودم… من برای عشق کار کثیفی کردم.
پس نمیخوای بهم یادآوریش کنی.
میفهمی؟
رودین لبخند زد.
رودین: “عشق؟”
نه، خودت رو گول نزن… تو از من متنفری.
پس عشقی وجود نداشته و نداره.
به خاطر شهوت خودت بوده، و حالا بهش میگی عشق.
نه… تو مثل یه هرزهای… مهم نیست.
حالا که هیچ محدودیتی نداری و میخوای فاحشه باشی.
آره، چرا نه؟
او پولدار است… او خوشقیافه یا جذاب نیست.
او… او هیچ چشمی برای تو ندارد!
چرا او را جذب نمیکنی؟… چرا به او پا ندادی؟
اما تو کور بودی… جای تو در تخت من است… اتاق من… شبهای بیقرار من!
او محکم به سینهاش کوبید و او را بوسید… مال من…
کلماتش مثل تیرهایی بودند که سینهام را سوراخ میکردند…
آه، چقدر کلماتش سوزانده بودند…
چقدر آنها را قورت دادم! خدای من!
او مرا از اتاق بیرون کشید.
سرش را جلو آورد تا بتوانم صورتم را برگردانم.
لبهایش به آرامی روی گونهام کشیده شدند و من او را با دستم هل دادم.
برگشتم…
به سمت آینه رفتم و به چشمان اشکآلودم نگاه کردم.
تصویر رادین پشت سرم در آینه ظاهر شد در حالی که با هیجان گفت: